یادداشتی از کاوه باغچهبان
یکی از زیباترین خاطرات کودکی من مربوط به تابستانهایی است که برای تعطیلات به نوشهرِ مازندران میرفتیم. در آنجا همراه با پدرم ساعتها شنا میکردیم. اما هرچقدر که از ساحل دور میشدیم، باز هم صدای تمرین آواز او را میشنیدیم. این صدای بهشتی با نسیمی، که بوی خوش خود را از جنگل و شالیزار و دریا گرفته بود به ما میرسید.
من در این نوشته از اِولین به عنوان یک انسان و یک مادر خواهم گفت. مطالب مربوط به فعالیتهای حرفهای و هنری او را اگر خواستید میتوانید در منابع مختلف دیگر بخوانید.
او عاشق طبیعت و حیوانات بود. همیشه میگفت: «انسانی که طبیعت و حیوانات را دوست داشته باشد، نمیتواند انسان ناجوری باشد.» او عاشق خانواده و کارش بود. عاشق خدا و عشق. با همهی احترامی که برای تمام ادیان دنیا قائل بود، به دنبال مذهب نبود و تنها به خدا باور داشت. به خدمت با عشق اعتقاد داشت و همیشه پشتیبان افراد زحمتکش بود. در هر شرایطی که بود اگر کمکی از دستش بر میآمد برای آنها انجام میداد. حتی پس از اینکه از میان ما رفت، تا مدتها همسایهها بابت کارهایی که برایشان انجام داده بود و من حتی خبر نداشتم سپاسگزاری و دعا میکردند.
او با همهي ضربههایی که از زندگی خورد، این عشق و ایمان را حفظ کرد. ضربههایی چون از دست دادن مادر در ۱۰ سالگی. از دست دادن «نیرو»، نخستین فرزندش در نوزادی، و معلولیت فرزند دومش «رویین» (کامبیز). او رویین را با نیرو و عزمی راسخ پرورش داد. هیچکس باور نمیکرد که رویین، با وجود مشکلات شنوایی و بینایی و ... بتواند روزی حرف بزند، چه برسد به اینکه از دورهی راهنمایی را به پایان برساند. این نتیجهی پشتکاری توأم با عشق و امید از یک مادر بود. با وجود این مسئولیت و فعالیتهای گستردهی کاری، آموزش و پرورش دو فرزند دیگرش را که پس از رویین به دنیا آمدند را هم بر عهده گرفت: هم از لحاظ درسی و هم از لحاظ معنوی. او معتقد بود «پداگوژی» در اموزگاری بسیار اهمیت دارد و باید طرف مقابل را ابتدا درک کنی، تا بتوانی به درستی او را آموزش دهی.
در بیرون از خانواده، ضربهی بزرگ دیگر برای او کنارهگیری از اُپرای تهران بود؛ نهادی که خود او از بنیانگذارانِ آن بود. مسائل حاشیهای و سیاستهای غیرحرفهای موجب شد که او و تعدادی دیگر از مشهورترین هنرمندان این گروه در سال ۱۳۵۱ (۱۹۷۲) همزمان از اپرای تهران استعفا دهند. برای مادرم، اپرای تهران مانند یک فرزند بود و جدایی از آن علاوه بر یک ضربه عاطفی، پیامدی بسیار منفی برای فعالیتهای حرفهای او در پی داشت.
با همه اینها او باز با همان عشق، با پشتیبانی «جمعیت خیریه فرح پهلوی» پروژهی تازهای را آغاز کرد: ایجاد یک هنرستان موسیقی شبانهروزی برای کودکان و نوجوانان بیسرپرست. هنرجویان این مرکز به سرعت به او علاقهمند شدند و او هم از جان و دل برایشان معلمی و مادری کرد.
محبوبترین نقشِ اپرایی برای مادرم آزوچنا در «ایل ترواتوره» اثر وِردی بود. فکر میکنم این هم به حسِ قویِ مادر بودن در او باز میگشت چون آزوچنا در این اپرا یک مادر است.
از گشایش هنرستان شبانهروزی و ایجاد یک گروه کُر موفق در آن، چند سالی نگذشته بود که ضربهی تازهای از راه رسید. با انقلاب 1357 همهچیز دگرگون شد. به دلیل مختلط بودن شبانهروزی به او اتهامهای گوناگونی زدند. یکی از مأموران در زمان یورش به هنرستان گفته بود: «خدا میداند که اگر در و دیوار اینجا زبان داشتند، چه فسادهایی که اینجا اتفاق افتاده را بازگو نمیکردند!»
همان بچههای شبانهروزی ــ که اتفاقاً بعضی از آنها هم در کمیتههای انقلاب درآمده بودند ــ محکم ایستادند و از مادرم حمایت کردند. اگر نه شاید کار به جاهای باریک میکشید. آنها به مقامات گفتند: «خانم باغچهبان، به ما جا داد برای خوابیدن، غذا داد برای خوردن، به ما گفت درس بخوانید، سلامتیتان را حفظ کنید، دروغ نگویید و ...»
پس از انقلاب اما دیگر فضایی برای کار جدی در رشتهی او وجود نداشت. چند سالی در خانه به هنرجویان درس میداد ولی کمی بعید همراه با پدر تصمیم گرفتند به ترکیه مهاجرت کنیم. حاصل یک عمر فعالیت آنها در این گیر و دار عملاً از بین رفت. نه تنها فعالیت هنری هر دو آنها متوقف شد بلکه بهدلیل آغاز جنگ در ایران و سقوط ارزش ریال، سرمایهی محدودی که در ایران داشتند در فرایند مهاجرت ناچیزتر شد. دو سال ابتدایی زندگی ما در استانبول با محدودیتها و نگرانیهای شدید مالی همراه بود. پدرم در تهران ممنوعالخروج شده بود و مادرم در استانبول دستتنها باید به همهی کارها رسیدگی میکرد.
در آن زمان کادر معلم آواز در دانشگاه موسیقی استانبول تکمیل بود، اما قرار بود امتحانی برای استخدام معلم پیانو برگزار شود. مادرم دیپلم پیانو را هم از کنسرواتوار دولتی آنکارا دریافت کرده بود، اما سالها تمرین نکرده بود و فعالیتهایش در ایران در زمینهی آواز و کُر متمرکز بود. با اینحال در سن پنجاهوهفت سالگی، تمرینهای جدی روزانه را آغاز کرد تا برای امتحان ارزیابی آماده شود و در نهایت در دانشگاه «میمار سینان» بهعنوان استاد پیانو استخدام شد. زمانی که نخستین حقوقش را گرفت با دستانی پر از کیسههای میوه وارد خانه شد و گفت: «بچهها با دل سیر بخورید!»
او در آن سنوسال به ما نشان داد که چطور میشود همهچیز را از صفر شروع کرد. همیشه میگفت: «مهم این است که سالم هستیم و کنار هم.» شُکر کردن را به ما یاد میداد و امکانِ خوشبخت بودن با حداقلِ امکانات. خود او این توانایی را داشت که تنها با تماشای یک درخت خوشحال شود. کار و کمک به دیگران برای او ارزشهای واقعی بودند، نه ثروت و شهرت.
در بهترین و پربارترین سالهای زندگیاش پیشنهادهای بسیار جذابی از اپراهای جهان دریافت کرد، اما بهدلیل احساس مسئولیتی که در قبال پسر کمتوانش داشت و بهدلیل عشقش به خانواده، این پیشنهادها را شاید با کمی اندوه، ولی بدون تردید، رد میکرد. در تهران یکبار حتی استاد لطفی منصوری که در زمینهی کارگردانی اپرا شهرتی جهانی داشت به او گفته بود: «نمیدانم هنرمندی مثل شما اینجا چه کار میکند، اپرای تهران به دست کسانی افتاده که بیش از هنرمند بودن ویژگیشان این است که با مقامهای دولتی مرتبطاند و با پارتیبازی امکان هرکاری را دارند. چنین شرایطی این مرکز را بیشتر از اپرا شبیه به سیرک میکند!» استاد منصوری در کتاب زندگی خود «یک سفر اپرایی» (۲۰۱۰) وضعیت ناگوار اپرای تهران و تالار رودکی را شرح داده است.
مادرم در یک خانوداهی چندفرهنگی به دنیا آمده بود. پدرش از آسوریان لبنان و مادرش فرانسویتبار بود. مادرم و پدرم ثمین در کنسرواتوار شبانهروزی آنکارا تحصیل کردند و همانجا با یکدیگر آشنا شدند و عاشق هم شدند. آنها پس از پایان تحصیل به وطن پدرم، ایران، آمدند و ازدواج کردند. مادر در بیستودو سالگی شهروندی ایران را گرفت. بهمدت سی سال هم در ایران فعالیت پربار داشت. با این وجود در سالهای اخیر برخی افراد تنها به این خاطر که او تبار ایرانی نداشت، نقش بنیادینش در اپرای ایران را نادیده میگیرند. جالب انیجاست که در دورانی که کنسرتهای موفقی در اروپا اجرا میکرد. رسانهها ــ چه در ایران و چه خارج از ایران ــ همواره از او به عنوان یک هنرمند ایرانی نام میبردند. خود او بر این باور بود که انسان به جایی تعلق دارد که روجش و قلبش در آنجاست؛ جایی که کوششهایش به ثمر رسیده باشد. به علاوه امروز چه کسی از خاستگاه خود بیش از چند نسل آگاه است؟ ... مادرم این ناراحتیها را در زمان حیات به شکل عمومی ابراز نمیکرد اما اکنون که ۱۰ سال از نبودنش سپری شده حس میکنم به عنوان یک شاهد باید به ایستادگی او در برابر سختیها و بیعدالتیها اشاره کنم.
بسیار خوشحالم که در این مجموعه گزیدهای از عکسها و مدارک منحصربفردی که بیشتر آنها در دسترس عموم نیستند برای نخستینبار چاپ میشوند. یک سیدی نیز از اجراهای مادرم با گروه اپرای تهران همراه کتاب است. آثاری که در این مجموعه آمدهاند مربوط به سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۱ در ایران هستند که از ریلهای قدیمی بیرون کشیده شدهاند. این ریلها برای مدتی طولانی کولهبار ما بودند، بدون اینکه امیدی به سالم بودم آنها داشته باشیم. هرچند ضبطها در استودیوهای حرفهای انجام نشدهاند، اما یادگاری هستند از دورانی که در تهران یک گروه فعال اپرا وجود داشت.
از پشتیبانی جمیله خرازی (مدیر بنیاد توس) و یاری پژمان اکبرزاده، شیدا غفاری، حسام گرشاسبی و پویا علاقهبند برای نشر این مجموعه صمیمانه سپاسگزارم.
مادر گلم، عشق من، امیدوارم هرجا که هستی، مانند یک پروانه آزادانه پرواز کنی...
- پیشگفتاری بر «روزهایی که تهران اپرا داشت»، شبکه ایرانیان هلند ۲۰۲۰