نوشتهای از ثمین باغچهبان
درخت سرو بودم کنج بیشه
تراشیدن مرا از ضرب تیشه
تراشیدن مرا قلیون بسازن
که آتش بر سرم باشد همیشه
***
ول من، آی ول من، آی ول من
به کرمون میبرن آب و گل من
به کرمون میبرن قلیون بسازن
که تا دلبر کشد دود از دل من
***
دربارهی زبان و موسیقی
زبان و موسیقی از دیدگاه من فقط یک پدیده هستند، چراکه هر دو چیزی جز صدا و ریتم نیستند. اما موسیقی بودن زبان را هرگز به یاد نمیآوریم، که این موسیقی چیزیست عادی و روزانه و فراوان و رایگان، مثل هوایی که شب و روز تنفس میکنیم.
چیزی که از گلوی من برخاسته و در گوش تو مینشیند ــ گیرم سخنی است از روی مستی ــ یا از زبان تو میگریزد و در گوش من میریزد به جز آمیزهای از صدا و ریتم است؟ در آن موسیقی همگانی و روزانهای که زبان نام دارد، هر آمیزهای از این دو عنصر واژهای را پدید میآورد، و هر واژه هم باری از معنا دارد.
اگر با تعریفی خام و بیتمهید، موسیقی را پدیدهای مرکب از دو عنصر صدا و ریتم بدانیم، بیجا نخواهد بود، چرا که اگر یک اثر موسیقی را از معنایی که دارد برهنه کنیم، چیزی جز صدا و ریتمی مطلق در دستمان نخواهد ماند، همانطور که اگر بار معنا را از دوش واژهها برداریم، آنها هم چیزی به جز صدا و ریتم مطلق نخواهند بود: و چیست که از بال زنجرهها میگریزد و در گوشمان میلرزد؟…
***
موسیقی بودن زبان رازیست که نمیتوان پیدایش کرد، مگر در تاریک و روشن آن سحرگاه گمشدهای از تاریخ خلقت، که برای بار نخست صوتی از گلوی انسانی برخاسته و در گوش انسانی دیگر نشسته، و در این برخاست و نشست نخستین معنایی میان این دو داد و ستد شده.
ما نمیدانیم طنین آن صوت چگونه بوده، اما میتوانیم آن را حس کنیم: آن طنین بافت یا آمیزهای از صوت و حرکت بوده، یعنی صدایی بوده از زیر و بم، که اسکلتی از ریتم داشته، اما نه سخن بوده و نه موسیقی، بل، مادر این دو بوده… و اگر زبان و موسیقی امروزی انسان را دو رود جدا بپنداریم و این دو رود را به سوی سرآغاز آنها پشت سر بگذاریم، هرچه پستر برویم، میانهی این دو رود را کمتر و نزدیکتر خواهیم یافت، و سرانجام در آن سحرگاه گمشدهای که در یاد زمانه هم نمانده، به سرچشمهای خواهیم رسید که این دو رود مثل دو همزاد از آن میجوشند و زمانهایی را بهصورت رودی یگانه پشت سر میگذارند و سپس دو شاخه میشوند و پس از آن به شکل دو رود جدا، به آیندهای که امروز باشد، میریزند.
***
من در کار آهنگسازی ــ که نه حرفهی من، بلکه یکی از عشقهای من است ــ دنبال تکیهگاههای مطمئنی میگشتم که با تکیه بر آنها بتوانم به ساختههایم طنین بومی بدهم ــ که این هم چرایی دارد و بماند ــ و در این جستجو، زبان مردم این دیار را که هر چه هستم و نیستم از آنهاست، به عنوان یکی از این تکیهگاهها پیدا کردم.
به نظرم چنین میرسد که اگر آهنگسازان، شاعران صدا و ریتم هستند، باید با گوشی دیگر به صدای انسان و زبانهای او گوش فرا دارند. واژهها را ــ که ساختههای کوچک و معناداری از صدا و ریتم هستند و سازندهای جز انسان ندارند ــ برهنه از بار معناهاشان، به صورت آمیزههای متبلوری از صدا و ریتم بشکافند. سپس رابطهای را که میان طنین واژهها و معنای آنها هست، با احساس خود بشناسند و نوعی از معنا دادن به صدا و ریتم را از او یاد بگیرند، که سرانجام، موسیقی هم چیزی به جز نوعی معنا دادن به صدا و ریتم نیست.
***
دربارهی «درخت سرو بودم»
«درخت سرو بودم» یکی از کارهای بسیار معدودیست که سالها پیش توانستم با این تفکر در زمینهی موسیقی انجام بدهم.
هرچه از مصالح در آن به کار رفته، نه چیزیست خریداری شده از هر بازاری، بل، چیزیست کنده شده، خمیر شده و بافته شده از واژههای فارسی، که هریک از این واژهها ــ با هر باری که از معنا دارند ــ مثل قطرههای دورترین آهنگی در گوشم چکیدهاند.
«درخت سرو بودم» را اگر جمله به جمله پیش برویم، دربارهی هر جملهاش میتوانم بهسادگی توضیحی بدهم:
۱. گروه سوپرانوها و آلتوها، سرودی دوصدایی را همسرایی میکنند، که سرآغازیست.
پیوند کُنترپوآنتیک این همسرایی دوصدایی ــ که فضا و هوای کلی اثر را پدید میآورد ــ معنایی آکادمیک و اروپایی ندارد. هر یک از این دو آواز ــ که با هم تنیده و معنای یگانهای را پدید میآورند ــ به تنهایی نیز آوازهایی هستند که از موسیقی بومی ایران جوشیدهاند.
وقتی که باد از سروستانی بگذرد، سروها سرود میخوانند. برای اینکه سوپرانوها و آلتوها بتوانند به این همسرایی معنای خودش را بدهند، باید خود را سروهای سروستانی احساس کنند که بادی به آنها میوزد و شاخ و برگشان را میلرزاند.
سوپرانوها باید باد بشوند با بوزند. آلتوها باید سرو بشوند و بلرزند، و هر دو مثل باد و سرو با هم بپیچند و با صدای سروها و باد چیزی بگویند، چیزی بدون واژه، که معنا در بیواژگی آن باشد، و اگر به واژه برش گردانیم چنین چیزی بشود: «سروی را از میان ما بریدند، تا به جای سرو بودن و سبز ماندن و سایه کردن، آتشی بشود و بسوزد…»
در دنبالهی سرود، سازهای زهی صدای خود را با صدای سوپرانوها و آلتوها ــ که رساتر و بلندتر شده ــ میآمیزند، اما سرود به فرجامی نمیرسد.
۲. از دو فلوت، با صدایی آرام عبارتی پرسشوار برمیخیزد، و این پرسش با اصراری بیشتر و رنگی دیگر تکرار میشود.
۳. آواز درهم بافتهی سه گروه ساز زهی و یک هارپ، پس از صدای فلوتها، مثل چند عبارت پاسخگونه و تکرار آنهاست، که اگر آنها را هم به واژه برگردانیم، میتوانیم چنین معنایی به آنها بدهیم:
- سروی را بریدند، سروی را بریدند، سروی را بریدند…
- تا آتشی بشود و همیشه بسوزد
- خواهد سوخت، خواهد سوخت
- سروی بود، آتشی شد، و سوخت
آوازهای سه گروه ساز زهی و هارپ ــ که به آنهایی چنین معناهایی دادیم ــ پاره آوازهایی هستند جوشیده از موسیقی بومی خودمان، که در هم تنیده و یکی میشوند و معنایی یگانه را پدید میآورند، و صدای کنترباس و ویولاها، زمینهایست که این معنا روی آن نقش میشود.
۴. صدای سروها و سازها با هم میجوشند و دنبالهی سرود سرآغاز را با فریاد تکرار میکنند.
۵. باز همان عبارت پرسشگونه است و تکرار آن، اما با صداهایی دیگر.
۶. و همان عبارات پاسخگونه و درهمتنیده، اما با صدا و زبان چهار ساز تنها.
۷. سوپرانوی تکخوان، روی زمینهی باد مانند سازهای زه، با صدایی فروتن، بدون ویبراسیون، و بدون نوآنسهای زائد میخواند: «درخت سرو بودم کنج بیشه، تراشیدن مرا با ضرب تیشه، تراشیدن مرا قلیون بسازن، تراشیدن مرا قلیون بسازن، که آتش بر سرم باشد همیشه» و ویولاها، با عباراتی کوتاه و نوازشگر، با او میآمیزند. سپس او را تنها میگذارند و سوپرانو با آواز تنهایش، به آرامی در مکانی موقت فرود میآید.
۸. ارکستر، زیر و بم و بافت ریتمیک واژهها و عباراتی را که گذشته درهم میتند، و با بیانی رسا آن را تلفظ میکند.
سپس صدایی که آمیخته است از صدای انسان و طبیعت، همان واژهها و عبارت را به صورتی رها شده از طنین الفباییِ حروف و بار معنا مثل قطرههایی گریخته از موسیقیِ طبیعت روی زمینهای که از سازها برجا مانده میپاشد و سوپرانو این قطرات بیحرف و معنا را به صورت واژه و موسیقی برمیگرداند، و با آواز تنهایش به آرامی در مکانی که باید، مینشیند: «که آتش بر سرم باشد همیشه…»
۹. سوپرانوها و آلتوها، با آوازی وحشی و فریادمانند، روی زمینهی لرزان و بادماننِد سازهای زهی، میخوانند: «ول من، آی ول من، آی ول من، به کرمون می برن آب و گل من»
این آواز با صدای سازهای زهی میجوشد، و سوپرانو تکخوان دنبالهی آن را می گیرد: «به کرمون میبرن قلیون بسازن، به کرمون می برن قلیون بسازن، که تا دلبر کشد دود از دل من»
۱۰. ارکستر، باز عبارتی آمیخته از زیر و بم و بافت ریتمیک واژههایی را که گذشته، آرامتر و خودمانیتر، و به صورتی دیگر تلفظ میکند. سپس همان صدایی که توضیحش گذشت، همان واژهها و عبارات را، باز به صورتی رها شده از طنین الفباییِ حروف و بارِ معنا، مثل قطرههایی از موسیقی طبیعت، روی زمینهی آرامی که از سازها برجا مانده میریزد، و سوپرانو، این قطرات بیحرف و معنا را به صورت واژه و موسیقی برمیگرداند، و با فرودی آرام، آوازش را به فرجام میرساند: «که تا دلبر کشد دود از دل من»
۱۱. سرودی که در سرآغاز گذشته، با صدای ارکستر و کُر اوج میگیرد. به دنبال آن همان عبارات پرسشمانند و پاسخمانند، به گونهای دیگر با هم تنیده و با بیانی تازهتر شنیده میشوند، و سرانجام صدای یک هارپ تنها با تکرار عبارتی که اگر به واژه برگردد، میتواند چنین معنایی داشته باشد: «سروی بودم، سروی بودم، سروی بودم» هربار خاموشتر و خاموشتر میشود و موسیقی را به پایانش نزدیک میکند.
۱۲. سوپرانو با صدایی بیپیرایه و آرام و گلهمند، میخواند: «درخت سرو بودم کنج بیشه» و صدای سوپرانوها و آلتوها، مثل بادی که از میان سروهای سروستانی بگذرد، عبارت بیواژه وگویا را با صدای او میآمیزند.
۱۳. سوپرانو با صدایی آرامتر و بیپیرایهتر، اما دیگر بدون هیچ گلهای، فقط اولین پارهی عبارتی را که گذشت، میخواند: «درخت سرو بودم...» و دیگر چیزی نمیگوید، چرا که از آغاز هم نمیخواست چیزی جز این بگوید که: «درخت سرو بودم...»
صدای سوپرانوها و آلتوها هم، مثل صدای بیواژه و گویای بادی که از سروستانی گذشته و دور شده و دیگر باز نخواهد گشت، به صدای او میپیوندند و خاموش میشوند، و سرانجام، صدایی با ابهام صدای سروی که روزگاری بود و دیگر نیست، مثل صدایی که گویندهای ندارد، اما در گوش صدا مکند، این عبارت را به جای نقطهی پایان در انتهای اثر مینشاند: «درخت سرو بودم...»
«درخت سرو بودم» با هر ارزشی که از دیدگاههای مختلف دارد و ندارد، بازتابی از طنین و معنا و فرم و هوای شعر کوچکی از مردم دیار من است در آیینهی دیگری از صوت. و هرچه هست و نیست، ثمرهای از عشق ورزی من است با طنین همان واژههایی که اگر بار معناشان همه دشنه و دشنام و دشمنی بود، یا دوستی و راستی و درستی، گاه مثل چکههای نرمترین بارانی، و گاه مثل دانههای درشتترین تگرگی، از دورترین آهنگی گریخته و در گوشم ریختهاند، و خردهای نیست اگر کار بزرگی نیست، که آنچه گفته شد، جز این نبود که: «درخت سرو بودم».
بهمن ۱۳۵۴